میترسی!

به تو میگویم ، از زندگی میترسی !

از مرگ بیشتر !

از عشق بیش از هر دو !

                                                                  .:شاملو:.

 

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار ، چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی ، چه مهربان بودی وقتی که پلک آینه ها را میبستی و چلچراغها را از ساقه های سیمی میچیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی ، تا آن بخار گیج که دنبال ی حریق عطش بود بر چمن خواب مینشست ....

و آن ستاره های مقوایی به گرد لایتناهی میچرخیدند چرا کلام را به صدا گفتند ؟؟ چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند ! .... نگاه کن که در اینجا چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت و با نگاه نواخت و با نوازش از رمیدن آرامید به تیره های توهم مصلوب کشته است و

 جای پنج شاخه ی انگشتهای تو که مثل پنج حرف حقیقت بودند چگونه روی گونه ی او مانده است....

                                                       .:فروغ فرخزاد:.


در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید

از میان برده است طوفان نقش هایی را

که بجا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش

آن شب

هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

کوه : سنگین ، سرگردان ، خونسرد

باد می آمد ، ولی خاموش

ابر پر می زد ، ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز

رعد غرید

کوه لرزاند

برق روشن کرد ، سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند

امشب

باد و باران هر دو می کوبند :

باد خواهد بر کند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید

هر دو میکوشند

می خروشند

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین

سالها آن را نفرسوده است

کوشش هر چیز بیهوده است

کوه اگر بر خویشتن پیچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک ...

                                        .:سهراب:.

 

تو یعنی جستجوی آبی عشق

   تو یعنی فصل پاک پونه بودن

     تو یعنی چیزی از احساس گل را

        برای قلب بارانی گشودن .....  

 

  روز پــــدر مبــــــــــــــارک!!

 

مخصوصا بابا جون خودم .که خیلی دوستش دارم .. بابا جون روزت مبارک

       

  به دریا شکوه بردم از شب دشت !

وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت!

به هر موجی که می گفتم غم خویش!

سری میزد به سنگ و باز می گشت !

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها ، ارواح مهربان تبرها را میبویند ، من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا می بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند ...

سلام ای شب معصوم !

میان پنجره و دیدن  همیشه فاصله ایست . چرا نگاه کردم ؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد...

چرا نگاه کردم ؟؟...... انگار مادرم گریسته بود آنشب ، چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید ...چرا نگاه کردم ؟؟ تمام لحظه های سعادت میدانستند که دست تو ویران خواهد شد ....

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟؟ و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟؟ آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟؟ آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟؟...انسان پوک ، انسان پوک پر از اعتماد ، نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند ... و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن می درند و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد : صبور ، سنگین ، سرگردان ...

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکند ... سلـــــام ..... سلـــــام ....

آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوئیده ای ؟؟ ... زمان گذشت ... زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد .. شب پشت شیشه های پنجره سر خورد و با زبان سردش ته مانده های روز رفته را به درون میکشید ...

من از کجا می آیم ؟؟ من از کجا می آیم ؟؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

 هنوز خاک مزارش تازه است مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ....

:: چند روزه دل دیوونه ::

:: میگیره همش بهونه ::

 :: آتیشم میزنه هر شب ::

 :: جای خالیت توی خونه ::

 :: دل من تنها تو داره ::

 :: دیگه طاقت نمیاره ::

 :: این ، این دل همیشه گریون ::

 :: مثل ابرای بهاره ::

 :: کی تو رو دوست داره ::

 :: قد یه دنیا کی میخواد ::

 :: با تو باشه حتی تو رؤیا ::

 :: دنبال جای پاهات ::

 :: روی شن های قشنگ و خیس دریا ::

 :: نگو که رفتن تو سهم منه ::

 :: دل من طاقت نداره ، میشکنه ::

 :: نگو که باید جدا شیم ::

 :: نگو که قسمت  منو تو رفتنه ::