گمشده...

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته ام

گوئیا « او » مرده در من کاین چنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئینه میپرسم ملول

چیستم دیگر ؟ به چشمت چیستم ؟

لیک در آئینه میبینم که وای

سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

همچو آن رقاصه ی هندو به ناز

پای میکوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمیجویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آنرا زبیم

در دل مردابها بنهفته ام

میروم ... اما نمیپرسم زخویش

ره کجا...؟ منزل کجا...؟ مقصود چیست...؟

بوسه میبخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست ؟؟

او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه.... آری.... این منم.... اما چه سود ؟

او که در من بود ، دیگر ، نیست ، نیست

میخروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟؟

                                       فروغ فرخزاد


.... زندگی قمار است ، ماجراست ، انسان یا برنده است یا می بازد ،

زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد ،

وقتی صدای یک نفر کم کم ضعیف و خاموش شد ،

صدایی جوانتر و نیرومند تر رشته ی بقیه ی داستان را میگیرد و ادامه میدهد ....

در چنین جهانی که در برابر انسان روشنفکر عصر عظمتهای سیمانی گسترده است

آیا اوج قله ای هم برای رسیدن میتوان در نظر گرفت ؟؟؟

آنگاه که در هر ذره بیم زوال لانه کرده است و مرگ با آن دهان سرد مکنده اش هر دم انسان را به خود میخواند؟؟؟

درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است ، اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند . یک مسئله ای است که هیچکاریش نمیشود کرد ، حتی نمیشود مبارزه کرد ، برای از بین بردنش ، فایده ندارد باید باشد ، خیلی هم خوب است ، این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد. بعضی وقتها فکر میکنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد ، چون به هیچ چیز دلبستگی ندارم ، آدمی بی ریشه هستم ، فقط دوست داشتن من است که حفظم میکند ، اما فایده اش چیست ؟ واین زوال چیزی است که به هر سو مینگری آنرا در برابر چشمت میبینی ، حتی در دلبستگی بزرگت !! 

 

فروغ فرخزاد روایتگر این هراس انسان عصر خویش است :

تمام روز ، تمام روز «

رها شده ، رها شده چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم

به سوی ژرفترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

کدام قله ؟ کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچا پیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه ی تلاقی و پایان نمیرسند ؟؟»

و چنین است که خاک برای او رمز آرامش میشود ، رمز مرگ و به خاک پیوستن :

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتی است به آرامش ، 

 

روز بعد از رفتن تو ، آینه جا خورد تا منو دید

آینه با من گفتگو کرد ، اول از حال تو پرسید

روز بعد از رفتن تو رازقی مرد ، باغچه خشکید

دل اطلسی شکست و شعرم از دست تو رنجید

روز بعد از رفتن تو ظلمت کاذب ورق خورد

نسترنهای روی تاقچه بی تو پرپر شد و پژمرد

نفسامو سینه پس زد ، زمین عاشقاشو بلعید

شیشه ی پنجره یخ زد ، بارون فاجعه بارید

دل آسمون گرفت و بارون فاجعه بارید

عابر دیوونه این بار به من دیوونه خندید

عکس یادگاری ما ، بعد تو منو نبخشید 

 

بیا بهارجان کویر بی تاب است !!!

در سرزمین رویاهای ما آدینه ها آبی ست . طلوع روز تولد نسیم امید فردایی بهتر را برایم به ارمغان می آورد . انتظار ، دوباره آرام آرام در قلبم جای میگیرد و جانم را پر شور میکند . شاید سهم منهم از وجود پر معنا همین باشد .

افسوس که فکرم مشوش است که آیا لحظه ها فرصت دیدار با نسیم را به من خواهند داد و مرا در حسرت کیمیای زندگی ام نخواهد گذاشت ؟؟؟

کاش میشد در طلوع آفتاب از یاکریمهای پشت بام خانه مان هم بخواهیم که برای ظهور شکوهمندش «یا علی» بگویند و همصدا با قناریهای سرزمین اشک ندای« یا مهدی ادرکنی» را طنین افکن کنیم .

اکنون که مسلمانان جهان ، در شرق و غرب بر دیوارهای سلطه ی کافران میخکوب شده اند . آغاز تعطیلی بازار حقیقت است و سلام خورشید بی جواب مانده است . تنها پسر فاطمه دستان سخاوتمند زمین و چشمان معصومانه ی آسمان را خواهد فهمید .

مهدی جان ! فلسطین برای حفاظت اولین قبله امت جدت آشفته است ، پس به پاس نگاههای مضطرب مادرانی که به دنبال قامت جوانانشان روانه است بیا !!!

این اسرائیلیانند که ناجوانمردانه و تنها به یمن سرزمین  کفری وسیعتر ، خون جوانان را پایمال میکنند و شکستگی بال کبوتر را مژده ی حیات نو میدانند . آنجا که شیطان دروغ و بی دینی سر بر آستان سرزمین خسته ی شرقی نهاده و برایش نقشه ی آوارگی میکشد ..

بیا که چشمان شیعیان ایرانی و جهان به امیدت بازمانده اند و با نگاه معصومانه ات خستگی انتظار را از قامت منتظرانت دور کن ! خستگی که شیرینی اش وجود مبارک تو بود و امید به آمدنت حس پرواز کردن را هدیه میدهد .

تو که بیایی در مقابلت زانو خواهیم زد و خدا را سجده میکنیم . تو که بیایی تنهایی را فراموش میکنیم و در اطرافت حلقه میزنیم ، آنجاست که سکوت و تیرکی شب بی معنا میشود ........

           
        گل افشان باد جاده های منتظر قدوم مبارکت ای پسر آدم و فرزند خاتم !



من تمنا کردم که تو با من باشی !
 

تو به من گفتی : هرگز ، هرگز
 

و مرا غصه ی این هرگز ....

                                      حمید مصدق