...............میان تاریـــکی ،  ترا صدا کردم.............

..............سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد..........

..............در آسمان ملول ستاره ای می مرد................

...............ترا صدا کردم ،  ترا صدا کردم................

...............تمام هستی من !!! ......................................

               *********

======»افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم «======

======»افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم«======

======»خوشبخت ، زیرا دوست میداریم «======

======»دلتنگ ، زیرا عشق نفرینی ست «=====

                  

     
...
هوای گریه دارم

  تو این شب بی پناه...

    ....دنبال تو میگردم   

     دنبال یه تکیه گاه....

    ....دنبال اون دلی که

      تنهایی رو میشناسه....

      ....دستای عاشق من

        لبریز التمــــاسه....   

         ....هزار و یک شب من

         پر از صدای تو بود.....  

          .....گریه ی هر شب من

           فقط برای تو بود....

         ....سکوت شیشه ای مو   

         صدای تو میشکنه....

         ....تو آسمون عشقم

       شعر تو پر میزنه....

     ....با تو دل سیاهم

    به رنگ آسمونه....   

  ....تو بغض من میشکنن

شعرای عاشقونه.... 

     




 

من از نهایت  شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم  

اگر به خانه ی من آمدی

 برای من ای مهربان چراغ بیاور !!

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم .......

و چهره ی شگفت از آنسوی دریچه به من گفت : « حق با کسی است که میبیند ، من مثل حس گمشدگی وحشت آوردم .. اما خدای من آیا چگونه میشود از من ترسید ؟؟ من ، من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه ی قبرستان ،  موشی به نام مرگ  جویده است .»

و چهره ی شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه ی شب می گشودشان همچون گیاههای ته دریا در آنسوی دریچه روان بود و داد میزد : « باور کنید من زنده نیستم »

من از ورای او تراکم تاریکی و میوه های نقره ای کاج را هنوز میدیدم ، آه ، ولی او ....

او بر تمام اینهمه میلغزید و قلب بینهایت او اوج میگرفت .. گویی که حس سبز درختان بود و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .... حق با شماست ، من هیچگاه پس از مرگم جرأت نکرده ام که در ائینه بنگرم و آنقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند ...

« آه ، آیا صدای زنجره ای را که در پناه شب ، بسوی ماه گریخت از انتهای باغ شنیدید ؟؟ من فکر میکنم که تمام ستاره  ها به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند و شهر ، شهر چه ساکت بود ، من در سراسر طول مسیر خود جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ و چند رفتگر که بوی خاکروبه و توتون میدادند و گشتیان خسته ی خواب آلود با هیچ چیز روبرو نشدم .. افسوس من مرده ام و شب هنوز هم گوئی همان شب بیهوده است . »

خاموش شد و پهنه ی وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر کرد .... « آیا شما که صورتتان را در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید ، گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید که زنذه های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند ؟؟

گویی که در کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است و قلب این کتیبه ی مخدوش که در خطوط اصلی آن دست برده اند- ، به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد . شاید که اعتیاد به بودن و مصرف مدام مسکن ها امیال پاک و ساده و انسانی را به ورطه ی زوال کشانده ست ....شاید که روح را به انزوای یک جزیره ی نامسکون تبعید کرده اند شاید من صدای زنجره را خواب دیده ام ..... پس این پیادگان که صبورانه بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند آن باد پا سوارانند ؟؟؟ و این خمیدگان لاغر افیونی آن عارفان پاک بلند اندیش  ؟؟؟  پس راست است ، راست ، که انسان دیگر در انتظار ظهوری نیست و دختران عاشق با سوزن دراز برودری دوزی چشمان زودباور خود را دریده اند ؟؟

اکنون طنین جیغ کلاغان در عمق خوابهای سحرگاهی احساس میشود ...

آئینه ها به هوش می آیند و شکل های منفرد و تنها خود را به اولین کشاله ی بیداری و به هجوم مخفی کابوس های شوم تسلیم میکنند ، افسوس من با تمام خاطره هایم از خون ، که جز حماسه ی خونین نمیسرود و  از غرور ، غروری که هیچگاه خود را چنین حقیر نمی زیست در انتهای فرصت خود ایستاده ام و گوش میکنم : نه صدایی و خیره میشوم : نه زیک برگ جنبشی و نام من که نفس آن همه پاکی بود : « دیگر غـبار مقـبره ها را هم بر هم نمیزند»

لرزید و بر دو سوی خویش فروریخت و دستهای ملتمسش از شکافها مانند آه های طویلی ، بسوی من پیش آمدند

« سرد است و بادها خطوط مرا قطع میکنند ، آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن با چهره ی فنا شده ی خویش وحشت نداشته باشد ؟؟ آیا زمان آن نرسیده ست که این دریچه  باز شود باز باز باز که آسمان ببارد و مرد ، بر جنازه ی مرده ی خویش زاری کنان نمازگزارد؟؟ »

شاید پرنده بود که نالید ، یا باد ، در میان درختان  ، یا من ،که در بن بست قلب خود ،  چون موجی از تأسف و شرم و درد بالا می آمدم و از میان پنجره میدیدم که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوی دو دست من در روشنایی سپیده دمی کاذب  تحلیل میروند و یک صدا که در افق سرد فریاد زد :

«..... ! خـــــداحــــافـــظ ! .....»

 

هر خواب همچون مرگی است و هر شب پایان یک زندگی است...

 

شادابى زندگى را افسردگى پیرى در پیش است . دوران عافیت‏به بیمارى و درد پایان مى‏پذیرد و سرانجام زندگى جز مرگ نیست . مرگى که دست انسان را از دنیا کوتاه کرده، راه آخرت را پیش پاى وى خواهد نهاد . با تن لرزه‏ها، دردهاى جانکاه، اندوه گلوگیر و نگاه فریاد خواه، که از یاران و خویشاوندان و همسران کمک مى‏خواهد، اما کارى از دست کسى بر نمى‏آید، و گریه هم سودى ندارد . از افتادن در تنگناى گور و تنها و بى‏کس در گورستان ماندن چاره‏اى نیست . آن گاه کرم‏ها، تکه پاره تن او را برده و پوسیدگى، طراوت تن را لگد کوب کرده، و گذشت روزگار همه آثار او را به باد فنا و فراموشى مى‏سپارد . تن‏هاى نازنین مى‏گندند و استخوان‏هاى محکم پوسیده مى‏شوند، روح در زیر سنگینى اعمال مى‏ماند، و چیزى را که از غیب شنیده بود با چشم یقین مى‏بیند . اما چه سود؟ ! که دیگر بر کارهاى نیک چیزى نمى‏توان افزود و از لغزش‏ها چیزى نمى‏توان کاست .

و مرگ .....

میهمانى است ناخوانده و ناخوشایند! هماوردى شکست ناپذیر که مى‏کشد و قصاص نمى‏شود! دامش را همه جا گسترده، با لشکر درد و رنج محاصره مان کرده، از هر سو هدف تیر و نیزه مان قرار مى‏دهد . کابوس مرگ، با قدرت تمام، به حریم هستى انسان تجاوز کرده . بى آن که ضربتش خطا کند در هاله‏اى از ابهام و تیرگى و با لشکرى از بیمارى‏ها و دردهاى جانکاه، و با انبوهى از مشکلات سایه سنگین خود را گسترده، طعم تلخش را میچشاند ..... و بدان :

 «... تنها مرگ است که دروغ نمیگوید ...