- «به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید
- - «دل من گرفته زاین جا ،
- هوس سفر نداری
- ز غبار این بیابان؟»
- - «همه آرزویم ، اما
- چه کنم که بسته پایم ....»
- - «به کجا چنین شتابان؟»
- - «به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا ، سرایم»
- - «سفرت بخیر اما تو و دوستی ، خدا را
- چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ،
- به شکوفه ها ، به باران ،
برسان سلام ما را»
چه خوب بود قلب منهم سنگی و سخت بود !
گمان میکنم همه ی دلها در بدو خلقت یکسان ساخته میشوند ، از این راه دل اطفال همه بهم شبیه است – بعد به تدریج دلها تفاوت و تغییر میکند ، بزرگ میشوند ، بر ضخامت و سختی خود می افزایند ، دیگر کم باور کرده ، کم دوست داشته و کم راست میگویند . از انتقام لذت میبرند ، کنجکاوی و کشف اسرار مردم را مثل یک گیلاس شراب کهنه با تْانی مینوشند ، حوصله ی زیاد حرف زدن و یک مقصود را بدون صراحت و در ضمن الفاظ پیچیده ، از پیش بردن ، دارند ، شجاعت را برای دیگران و نتیجه را برای خود میخواهند ، از ضربت خوردن متْالم نشده و از ضربت خوردن هم باک ندارند. پول را بر همه چیز حتی عشق ترجیح میدهند ، قلب آنها به قدری بزرگ است که میلیونها مسکوکات طلا و همین قدر هم آرزو در آن جا میگیرد !
من یک طفل بیش نیستم که با خیال خود مثل عروسکی بازی میکنم . دل من از کودکی دیگر نمو نکرده و بزرگ نشده . اشکهای درونی من هیچوقت تمام نشدند و یک حسرت دائمی شبیه به یأسی که با بی اعتنایی و اعراض از همه چیز منجر شده باشد ، در دل من باقی است ... عشق هم دیگر دل سودازده را ترک گفته است ، خاطرات اندوهگین سراسر حرمان عشق به قدری است که گاهی دل را مدهوش و بی حس میسازد ولی یک بی حسی که از درد دائمی ناشی شده باشد .... چرا از هیچ چیز خوشم نمی آید ؟؟ چرا هیچ چیز را عمیقًا و حقیقًا و از روی ایمان نمی پسندم ؟؟ چرا هیچ حقیقتی برایم ثابت نمیشود ؟؟ چرا اینقدر خود و همه ی موجودات را عاریتی و ناقابل و شوخی و غیرحقیقی می پندارم ؟؟ چرا از پول همانقدر که در بدست آوردن آن بی قید و بی اعتنا هستم ، وقتی آنرا از من می دزدند یا میبرند ، یا حقی از من سلب میکنند ، همانقدر بی قید و بی تأثر باشم ؟؟ چرا زود می رنجم و زود می بخشم . چرا دیر فراموش میکنم ؟؟ چرا اثر حادثه ای اینقدر عمیق در قلب من میماند ، و در این صورت چرا انتقام نمیکشم ؟؟ چرا به خود غرق شده ام ، معذالک به خود نمی پردازم ؟؟ ...........
ای مرگ بیا که زندگی مرا کشت... !
سلام سلام
راضیه جوووووووووووووون تولدت مبارک !!
موفق باشی گلم ایشالا روی نوح و کم کنی عزیییییییییییییییییییییییزم
به قول سهراب :
همیشه در عشق فاصله هایی است !
فاصله هایی که در ابهام غرقند !
لحظاتی به تماشایم بنشین ، این تنها دلخوشی من در خلوت جاودانگی است .
سکوتم را به رؤیایت گره بزن و اندوهت را به بیکرانم جاری ساز .
به تماشایم بنشین ، اما نزدیک مشو که چیزی جز آوای مرگ و فریادی جز تنهایی نخواهی شنید و افقی جز نیستی نخواهی دید .
این دوزخ سوزان برای تنهایی و غم من است ، اگر در عین تشنگی نمینوشم و در بغض نمیگریم ، از این میترسم که دانه ای بر سینه ام بروید و خلوتم را برچیند ....
همیشه در عشق فاصله ای هست حتی شاید پس از مرگ .... !
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
***
و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
و عشق ..
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست .
دیشب از خاک نمناک دستی پیر از زیر برگهای پلاسیده چه خسته صدایم کرد که :ای رهگذر بایـــست ! میخواهم منتظرترین نگاه را روی پلک چشمت نقاشی کنم... میخواهم طرحی از رگبار و رنگی از زنگار روی زخم گونه ات مرهم کنم... به لحن صدایت، نفس مرده های رفته از یاد بچکا نم... و در گوش دل پژمرده ات اذان بی رحمی بخوانم، «بدان زمان خواب ندارد تو دلتنگ یار مباش» ، بایست !! که دیگر مرا در یاری تو مجالی نیست که نه شب نوحست و نه من ایوب !
و من انگار حسی در وجودم شکافت که پنجه در پنجه ی خاک هم باک نبود... روزهای شادی را کفن ، یادهای دلنشین یک گذشته را به زیر خاک یک درخت تاک دفن کردم .قدمهای خسته ام را به باد سپردم و با دستانی گره زده در کنار مزار روحم ختم مهربانیم را جشن گرفتم ...