میترسی!
به تو میگویم ، از زندگی میترسی !
از مرگ بیشتر !
از عشق بیش از هر دو !
.:شاملو:.
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار ، چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی ، چه مهربان بودی وقتی که پلک آینه ها را میبستی و چلچراغها را از ساقه های سیمی میچیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی ، تا آن بخار گیج که دنبال ی حریق عطش بود بر چمن خواب مینشست ....
و آن ستاره های مقوایی به گرد لایتناهی میچرخیدند چرا کلام را به صدا گفتند ؟؟ چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند ! .... نگاه کن که در اینجا چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت و با نگاه نواخت و با نوازش از رمیدن آرامید به تیره های توهم مصلوب کشته است و
جای پنج شاخه ی انگشتهای تو که مثل پنج حرف حقیقت بودند چگونه روی گونه ی او مانده است....
.:فروغ فرخزاد:.