به دریا شکوه بردم از شب دشت !

وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت!

به هر موجی که می گفتم غم خویش!

سری میزد به سنگ و باز می گشت !

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها ، ارواح مهربان تبرها را میبویند ، من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا می بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند ...

سلام ای شب معصوم !

میان پنجره و دیدن  همیشه فاصله ایست . چرا نگاه کردم ؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد...

چرا نگاه کردم ؟؟...... انگار مادرم گریسته بود آنشب ، چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید ...چرا نگاه کردم ؟؟ تمام لحظه های سعادت میدانستند که دست تو ویران خواهد شد ....

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟؟ و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟؟ آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟؟ آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟؟...انسان پوک ، انسان پوک پر از اعتماد ، نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند ... و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن می درند و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد : صبور ، سنگین ، سرگردان ...

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکند ... سلـــــام ..... سلـــــام ....

آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوئیده ای ؟؟ ... زمان گذشت ... زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد .. شب پشت شیشه های پنجره سر خورد و با زبان سردش ته مانده های روز رفته را به درون میکشید ...

من از کجا می آیم ؟؟ من از کجا می آیم ؟؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

 هنوز خاک مزارش تازه است مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ....