چه خوب بود قلب منهم سنگی و سخت بود !

 

گمان میکنم همه ی دلها در بدو خلقت یکسان ساخته میشوند ، از این راه دل اطفال همه بهم شبیه است بعد به تدریج دلها تفاوت و تغییر میکند ، بزرگ میشوند ، بر ضخامت و سختی خود می افزایند ، دیگر کم باور کرده ، کم دوست داشته و کم راست میگویند . از انتقام لذت میبرند ، کنجکاوی و کشف اسرار مردم را مثل یک گیلاس شراب کهنه با تْانی مینوشند ، حوصله ی زیاد حرف زدن و یک مقصود را بدون صراحت و در ضمن الفاظ پیچیده ، از پیش بردن ، دارند ، شجاعت را برای دیگران و نتیجه را برای خود میخواهند ، از ضربت خوردن متْالم نشده و از ضربت خوردن هم باک ندارند. پول را بر همه چیز حتی عشق ترجیح میدهند ، قلب آنها به قدری بزرگ است که میلیونها مسکوکات طلا و همین قدر هم آرزو در آن جا میگیرد !

من یک طفل بیش نیستم که با خیال خود مثل عروسکی بازی میکنم . دل من از کودکی دیگر نمو نکرده و بزرگ نشده . اشکهای درونی من هیچوقت تمام نشدند و یک حسرت دائمی شبیه به یأسی که با بی اعتنایی و اعراض از همه چیز منجر شده باشد ، در دل من باقی است ... عشق هم دیگر دل سودازده را ترک گفته است ، خاطرات اندوهگین سراسر حرمان عشق به قدری است که گاهی دل را مدهوش و بی حس میسازد ولی یک بی حسی که از درد دائمی ناشی شده باشد .... چرا از هیچ چیز خوشم نمی آید ؟؟ چرا هیچ چیز را عمیقًا و حقیقًا و از روی ایمان نمی پسندم ؟؟ چرا هیچ حقیقتی برایم ثابت نمیشود ؟؟ چرا اینقدر خود و همه ی موجودات را عاریتی و ناقابل و شوخی و غیرحقیقی می پندارم ؟؟ چرا از پول همانقدر که در بدست آوردن آن بی قید و بی اعتنا هستم ، وقتی آنرا از من می دزدند یا میبرند ، یا حقی از من سلب میکنند ، همانقدر بی قید و بی تأثر باشم ؟؟ چرا زود می رنجم و زود می بخشم . چرا دیر فراموش میکنم ؟؟ چرا اثر حادثه ای اینقدر عمیق در قلب من میماند ، و در این صورت چرا انتقام نمیکشم ؟؟ چرا به خود غرق شده ام ، معذالک به خود نمی پردازم ؟؟ ...........

                                    

                    ای مرگ بیا که زندگی مرا کشت... !

سلام سلام

 

راضیه جوووووووووووووون تولدت مبارک !!

 

 موفق باشی گلم  ایشالا روی نوح و کم کنی عزیییییییییییییییییییییییزم

 

 

به قول سهراب :

همیشه در عشق فاصله هایی است !

فاصله هایی که در ابهام غرقند !

لحظاتی به تماشایم بنشین ، این تنها دلخوشی من در خلوت جاودانگی است .

سکوتم را به رؤیایت گره بزن و اندوهت را به بیکرانم جاری ساز .

به تماشایم بنشین ، اما نزدیک مشو که چیزی جز آوای مرگ و فریادی جز تنهایی  نخواهی شنید و افقی جز نیستی نخواهی دید  .

این دوزخ سوزان برای تنهایی و غم من  است ،  اگر در عین تشنگی نمینوشم و در بغض نمیگریم ، از این میترسم که دانه ای بر سینه ام بروید و خلوتم را برچیند ....

همیشه در عشق فاصله ای هست حتی شاید پس از مرگ .... !

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن

              ***

و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست

و عشق ..

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند

نه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر

همیشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست .




 دیشب از خاک نمناک دستی پیر از زیر برگهای پلاسیده چه خسته صدایم کرد که :ای رهگذر بایـــست ! میخواهم   منتظرترین نگاه را روی پلک چشمت نقاشی کنم... میخواهم طرحی از رگبار و رنگی از زنگار روی زخم گونه ات مرهم کنم... به لحن صدایت، نفس مرده های رفته از یاد بچکا نم... و در گوش دل پژمرده ات اذان بی رحمی بخوانم، «بدان زمان خواب ندارد تو دلتنگ یار مباش»  ، بایست !! که دیگر مرا در یاری تو مجالی نیست که نه شب نوحست و نه من ایوب !

و من انگار حسی در وجودم شکافت که پنجه در پنجه ی خاک هم باک نبود... روزهای شادی را کفن ، یادهای دلنشین یک گذشته  را به زیر خاک یک درخت تاک دفن کردم .قدمهای خسته ام را به باد سپردم و با دستانی گره زده در کنار مزار روحم ختم مهربانیم را جشن گرفتم ...

 





 


گمشده...

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته ام

گوئیا « او » مرده در من کاین چنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئینه میپرسم ملول

چیستم دیگر ؟ به چشمت چیستم ؟

لیک در آئینه میبینم که وای

سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

همچو آن رقاصه ی هندو به ناز

پای میکوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمیجویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آنرا زبیم

در دل مردابها بنهفته ام

میروم ... اما نمیپرسم زخویش

ره کجا...؟ منزل کجا...؟ مقصود چیست...؟

بوسه میبخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست ؟؟

او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه.... آری.... این منم.... اما چه سود ؟

او که در من بود ، دیگر ، نیست ، نیست

میخروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟؟

                                       فروغ فرخزاد