من ، خالی از عاطفه و خشم

 خالی از خویشی و غربت

   گیج و مبهوت

     بین بودن و نبودن

     عشق ! آخرین همسفر من  

       مثل تو منو رها کرد

        حالا دستام مونده و تنهایی من !!!

 


 
سرخی کنج آسمان را می بینی؟؟  خورشید را در افق مغرب قصابی میکنند .پایکوبی کرکسهای گرسنه  رگهایم را متورم کرده .شا نه هایم سنگین است، انگار تمام لانه کلاغها بر دوش من بنا شده .

آرام و دوست داشتنی زیر پیچک قدیمی نشسته ای . خیره نگاهت میکنم،شومی زندگیم را تنها تو میفهمی... . تومیدانی بودنم از سر اجبار است ودلم برای آخرین بهار بیتابی میکند...تنها تو مرده ای که زندگی میکند را میشناسی....چرا به ضیافت مهتاب میهمانم نمیکنی؟.